سرگذشت شیرین.... - حــضــرتــ تــنــهــایــ بــهــ هــمــ ریــخــتــهــ....
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره وب

خوش نامی قدم اول است از خوش نامی به بدنامی رسیدن قدم بعدی قدم آخر گم نامی است...
لینک دوستان
جستجوی وب
برچسب‌ها وب

سر گذشت شیرین....

سرگذشت خویش را از آنجا آغاز میکنم که دختی چهارده ساله بودم.سرزمینی که در آن سر میکردم،پاره ای از ایران به شمار می آمد ولی برای خود آزاد بود و هرساله باژ به شاهان ایران پرداخت می نمود.روزگار فرخنده ای داشتم فراخ بال می زیستم و جهان به چشمم زیبا بود . بابم پادشاه بود و با دادگری فرمانروایی میکرد.در کاخی بزرگ زندگی میکردیم.از همان کودکی از سخنان خویش آگاه گشتم که دختی زیبا و نیک چهره هستم.در چهارده سالگی گوی زیبایی از همسالان خویش ربوده بودم و هیچ جوانی یارای پایداری در برابر نگاهم نبود! آهنگ گفتارم چنان گیرا  بود که مرا شیرین نام نهادند.شهر اشوبی بی همتا بودم!جوانانی که بابشان از چاکران درگاه پدرم بودند هریک تلاش داشتند تا از من دلربایی کنند تا مگر من یکی از آنان را به همسری برگزینم.در میان آنان جوانی برنا بود که بسیار کم سخن میگفت. هنگامی که در جشن ها و پایکوبی ها همه ی مردان جوان گرداگرد من انجمن میکردند او در گوشه ای می ایستاد و مرا می نگریست...بسیار خوش سیما و نیک اندام بود.او را میشناختم . نامش آبتین بود.از تخمه ی گوان و پهلوانا و پور آذر شسب که در پیشگاه پدرم بسی گرامی بود.آرزو داشتم که گامی پیش گذارد و بامن هممسخن شود ولی آزرم او بیش از آن بود که چنین کند .من نیز چون شاهدخت بودم نمیتوانستم به سوی او روی آورم یا او را به نزد خویش بخوانم.جایگاهم نیز والاتر از آن بود که این راز را با کسی در میان نهم.دلباخته ی او گشته بودم.دیر گاهی با پندار خویش در ستیز بودم باشد که مهر او از دل بیرون کنم. افسوس که هرگاه بدو می اندیشیدم دلدادگی خویش بیشتر می یافتم. چندگاهی زان پس کردارم گونه ای شد که رنگ چهره باختم و مامم مرا بیمار پنداشت. خواب از من رمید و به تن رنجور گشتم. این پیام به پدرم رسید و پزشکان را به بالینم فرستاد.آنان نتوانستد فرنودی بر بیماری من بیابند پس بهترین دارو را شکار و گردش دانسته و از بابم خواستند مرا به شکارگاهی گسیل کند.بدین سان بر اندوه من افزوده گشت اکنون باید نبود یار و دوری از او را نیز بردباری می نمودم.بامداد  به سوی شکارگاه روانه گشتیم همراه نزدیکان خود بر ارابه شاهی نشستم و به راه افتادیم همگان خاموش بودند و گویشی در راه نبود مگر نوای گام ستوران.از ارابه پیاده گشتیم جایگاهی زیبا بود به هرجا مینگریستم پوشیده از گل و سبزه بود کنار رود نشستم و به نوای آب گوش فرا دادم.در پندار خویش بودم که غرشی سهمگین مرا به خود آورد در پیش چشم شیری ژیان دیدم که به من چشم دوخته بود...بانگی برکشیدم و از هوش بدر شدم.ناگاه بهوش آمدم و پاکاران راگرداگرد خویش گریان دیدم باگشودن چشم  من همه شادگشتند از چگونگی رویداد ناآگاه بودم اندکی آب نوشیدم و پس از آن دانستم شیر قصد من کرده و یکی از پادها دلاورانه بدو تاخته و شیر از پای افگنده! پرسیدم که آن والا نژاد کیست و چه نام دارد؟زیرا ناگهان خود را شیفته ی دلاوری او دیدم آرزو داشتم تا هرچه زودتر آن گوِ شیرافکن را بنگرم. چشمانم در جستجوی او بود که ناگاه آبتین را در میانه جوانان آغشته به خون دیدم.آه از نهادم بر آمد.پس این هژیر آزاده که مرا از چنگال شیر نجات داده دلدار من آبتین بوده است؟ایکاش فروغ از دیدگانم پر میکشید و آبتین را زخمدار و پریش نمیدیدم..بیدرنگ برخواستم و نزد او شتافتم.اشک از دیدگانم سرازیر بود........ادامه داستان هفته آینده...امیدوارم لذت برده باشید.!




تاریخ : دوشنبه 92/4/17 | 4:31 عصر | نویسنده : انـــــار بـــــانـــو | نظر

  • paper | خوشنویسان | الگوریتم