بهمن 91 - حــضــرتــ تــنــهــایــ بــهــ هــمــ ریــخــتــهــ....
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره وب

خوش نامی قدم اول است از خوش نامی به بدنامی رسیدن قدم بعدی قدم آخر گم نامی است...
لینک دوستان
جستجوی وب
برچسب‌ها وب

تنها بودن قدرت میخواهد...و این قدرت راکسی به من داد

که روزی میگفت:تنهایت نمیگذارم...!




تاریخ : یکشنبه 91/11/29 | 11:17 عصر | نویسنده : انـــــار بـــــانـــو | نظر

گفتم :میری؟

گفت:آره

گفتم:منم بیام؟

گفت:جایی که من میرم جای 2 نفره نه3 نفر

چقدر دلم تنگ است برای با تو بودن برای از تو نوشتن

ولی واژه ها همه تکراری اند

انگار

هیچ جمله ای به ذهنم نمیرسد

نمیدانم چرا

شاید بی حضور چشمانت از نبودنت نوشتن سخته

نمیدانی که چقدر برای دیدنت دلتنگم

نمیدانی چه سخت است بی تو گذشتن

از روزهای قشنگ خاطراتمان

دلتنگی های من دلداری های تو

اینکه تو همیشه سنگ صبورم بودی

گفتم:برمیگردی؟

***فقط خندید***

اشک توی چشمام حلقه زد

سرمو انداختم پایین

دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو آورد بالا

گفت:میری؟

گفتم:آره

گفت:منم بیام؟

گفتم:جایی که من میرم جای 1 نفره نه 2 نفر

گفت:برمیگردی؟

گفتم:جایی که میرم راه برگشت نداره

من رفتم اونم رفت

ولی

اون مدت هاست برگشته و با اشک چشماشخاک مزارمو شست و شو میده

دیدی آخر مرا لمس کردی؟

ولی حیف که سنگ قبر من احساس ندارد!!




تاریخ : جمعه 91/11/27 | 4:15 عصر | نویسنده : انـــــار بـــــانـــو | نظر

پادشاهی در یک شب سرد زمستانی در کاخ به یکی از نگهبانان خود برخورد و گفت:سردت نیست؟

نگهبان گفت:عادت دارم

شاه گفت:میگم برات لباس گرم بیارن شاه فراموش کرد و صبح جنازه نگهبان را پیدا کردند که روی دیوار قصر نوشته بود من به سرما عادت داشتم وعده لباس گرمت مرا از پای در آورد




تاریخ : جمعه 91/11/27 | 3:55 عصر | نویسنده : انـــــار بـــــانـــو | نظر

امروز خم شدم و درگوش کودکی که مرده به دنیا آمده بود گفتم:

خوش به حالت چیزی را از دست ندادی...




تاریخ : جمعه 91/11/27 | 3:52 عصر | نویسنده : انـــــار بـــــانـــو | نظر

ای دل گفتمت مرو از راه عاشقی ...رفتی؟؟؟

بسوز که این همه آتش سزای توست




تاریخ : جمعه 91/11/27 | 3:48 عصر | نویسنده : انـــــار بـــــانـــو | نظر

شیرین ترین جمله: ...اما دوستت دارم

تلخ ترین جمله:دوستت دارم اما...




تاریخ : پنج شنبه 91/11/19 | 9:23 عصر | نویسنده : انـــــار بـــــانـــو | نظر

من از زندگی تو هوات خستم

ازت خستم و باز وابستم

نگو ماکجاییم که شب بین ماست

خودم هم نمیدونم اینجا کجاست

بیا باهوای دلم سر نکن

بهت راست میگم تو باور نکن

ازین فاصله سهممو کم نکن

بهت خیره میشم نگاهم نکن

تو رنجیدی و دل ندادم بری

خودم رو فراموش کردم تویادم بری

تو یادم بری زندگیم سرد شه

یه روز این پسر بچه هم مرد شه

ولی هرشب از خواب من بد شدی

به هر راهی رفتم تو مقصد شدی

درست لحظه ای که ازت میبرم

تحمل ندارم شکست میخورم

نمیشه تو این خونه پنهون بشم

بهم سخت میگیری آسون بشم

اگه پای من جاده رو برنگشت

فراموش کن بین ما چی گذشت...




تاریخ : پنج شنبه 91/11/19 | 9:20 عصر | نویسنده : انـــــار بـــــانـــو | نظر

چنان دل کندم از دنیا

که شکلم شکل تنهاییست

ببین مرگ مرا در خویش

که مرگ من تماشاییست

مرا در اوج میخواهی

تماشا کن تماشا کن

دروغین بودم از دیروز

مرا امروز حاشا کن

درین دنیا که حتی ابر

نمی گرید به حال ما

همه از من گریزانند

توهم بگذر از این تنها

شگفتا از عزیزانی

که هم آواز من بودند

به سوی اوج ویرانی

پل پرواز من بودند

گره افتاده در کارم

به خود کرده گرفتارم

به جز در خود فرو رفتن

چه راهی پیش رو دارم؟

رفیقان یک به یک رفتند

مرا در خود رها کردند

همه خود درد من بودند

گمان کردند که هم دردند

"داریوش اقبالی"




تاریخ : شنبه 91/11/14 | 3:42 عصر | نویسنده : انـــــار بـــــانـــو | نظر

در زمان های بسیار قدیم،وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود،فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.ناگهان ذکاوت ایستادو گفت:بیایید یک بازی بکنیم،مثل قایم باشک.

همگی از این پیشنهاد شاد شدند دیوانگی فورا فریاد زد که چشم می گذارم.از آنجاییکه کسی نمیخواست دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند که او چشم بگذارد.

دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن؛یک...دو...سه....همه رفتند تا جایی پنهان شوند.لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد.خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد.اصالت در میان ابرها مخفی شد.هوس به مرکز زمین رفت.دروغ گفت زیر سنگ پنهان میشود اما به ته دریا رفت.طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد.دیوانگی مشغول شمردن بود هفتاد و نه...هشتاد...همه پنهان شدند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست تصمیم بگیرد.جای تعجب نیست چون همه میدانیم پنهان کردن عشق مشکل است.درهمین حال دیوانگی به پایان شمارش رسید نود و پنج...نود و شش....هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و در میان بوته گل سرخ پنهان شد.

دیوانگی فریاد زد:دارم میام...اولین کسی که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود.بعد لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود دروغ ته دریاچه هوس در مرکز زمین یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق و از یافتن عشق ناامید شده بود.حسادت در گوش هایش زمزمه کرد:تو فقط باید عشق را پیدا کنی او در پشت بوته گل سرخ پنهان شده است.

دیوانگی شاخه چنگک مانندی از درخت چید و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل سرخ فرو کرد.عشق از پشت بوته بیرون آمد.در حالیکه با دستانش صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون میزد.شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بود و او نمی توانست جایی را ببیند او کور شده بود.دیوانگی گفت من چه کردم؟من چه کردم؟چگونه میتوانم تو رادرمان کنم؟عشق پاسخ داد تو نمیتوانی مرا درمان کنی اما اگر میخواهی کمکم کنی می توانی راهنمای من شوی.

واز آن روز عشق کور است و دیوانگی همواره همراه اوست.از همان روز تا همیشه عشق و دیوانگی  به همراه  یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک میکشند....

عشق یعنی مستی و دیوانگی

عشق یعنی از خود بیگانگی

عشق یعنی شعله برخرمن زدن

عشق یعنی رسم دل برهم زدن




تاریخ : جمعه 91/11/13 | 12:59 عصر | نویسنده : انـــــار بـــــانـــو | نظر

چطور میشود به آدم های اطرافت گفت:

این یکی را رها کنید

نگاهش نکنید

با او حرف نزنید

او فقط مال من است....




تاریخ : یکشنبه 91/11/8 | 3:54 عصر | نویسنده : انـــــار بـــــانـــو | نظر

  • paper | خوشنویسان | الگوریتم