سرگذشت شیرین 2 - حــضــرتــ تــنــهــایــ بــهــ هــمــ ریــخــتــهــ....
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره وب

خوش نامی قدم اول است از خوش نامی به بدنامی رسیدن قدم بعدی قدم آخر گم نامی است...
لینک دوستان
جستجوی وب
برچسب‌ها وب

سلام...داستان شیرین رو تا اونجا براتون گفتم که شیرین از عشق آبتین مریض شد و به سفر رفت و شیری سمت شیرین اومد و آبتین شیرین رو نجات داد و...

حالا ادامه داستان

هنگامی که نزدیک او شدم با همه سستی خویش برپا شد و بر من درود فرستاد و گفت:

شادمانم که بانویم را تندرست و بی گزند میبینم

گفتم:فریش(آفرین) برتو باد.زین پس تو سپهبد مایی.به تن بسیار رنجه گشته ای؟؟؟

پاسخ داد:اگر روان از تن به در رود،مرا اندیشه ای نیست.در پیشگاه بانوی بزرگ،هر آینه آماده جان فشانی ام.

شرنگ(زهر)از کامم برخاست.نگاهی از سر دلباختگی بدو کردم و با اشاره ای دستور تیمار او دادم.

در آن دم تن خسته ی او را بر ارابه ای نهادند و همگان بر نشستیم و به شهر برشدیم و با رسیدن به کاخ شاهی ،پزشکان بر درمان او گماردم.پدر از چگونگی پیش آمد و از دلاوری آبتین آگه گشت.و اورا به نزد خویش گرامی داشت.

پس از چندگاهی آبتین بهبود یافت

زان پس من بودم و او.چشمان من بود و او.روان من بود واو.

ولی تا آن هنگام هیچ یک از ما سخنی از دلدادگی خویش بر زبان نرانده بودیم.با خود می پنداشتم که چگونه او را از راز خود آگاه کنم؟

چنین تهمتن که از شیر نهراسید یارای بیان مهر خویش به من نداشت.

هرروز برای سپاس و درود نزد من می آمد و بی گفتگویی باز میگشت.

لذت دیدار او دمی بیشتر نمی پایید و هرروز پس از درنگی کوتاه مرا به اندوه خویش می سپرد.بسیار شرمناک و کم گو بود.با خود اندیشیدم که آبتین گامی سترگ در راه دلدادگی برداشته است.چرا من نباید بدو روی نهم؟!

دیگر روز که به پیشگاه آمد روی از او برتافتم و در او ننگریدم

برایم بسیار شگفت بود پهلوانی مانند شیر که در گرماگرم کارزار پروایی در دلش ننشست در برابر خشم و ردی من لرزه بر دلش افتاد !

چنین وانمودم که او را نمیبینم.دیرگاهی در آستان ایستاد تا بدو روی نهم وبا سردی گفتم:امروز پهلوان ما چون است؟

سر فرود آورد و سپاس گفت

گفتم:پیشتر بیا و بنشین

برایش چنین کاری سخت تر از گام نهادن در کام اژدها بود با اشاره ای تالار را تهی نمودم و پس از آن بدو گفتم

تو چگونه با چنان شیر سهمناکی جنگیدی ؟تو که توان بیان پندار خویش نداری چه سان نام ز هژبران می بری؟

دلیری تنها در رویارویی با شیرا ن و پلنگان نیست

زین پس به دیدار ما میا گرایشی به دیدن جوانی خاموش ندارم

کنون برخیز و برو هرگاه در خویش توان سخن گفتن یافتی بیا.چه شبگیر چه شامگاه.شنیده بودم که دلدادگان با کمندی از مهر نیمه شبان به دیدار دلداده میشتابند و با او به راز مینشینند.بدرود!

با سری افکنده برپای خواست و رفت...

هنگامی که خویش تنها یافتم افسوس و دریغ بر من چیره گشت...

چه آسان یار از دست شد؟اگر قصد مرا از سخنانم نپنداشته باشد چه؟

بدین سان روز به شب بردم و با پنداری اندوهگین به خوابگاه خویش رفتم..

شب از نیمه گذشت جز نوای شباویز دیگر آوا به خاموشی گراییده بود تاب از دل بشد...برخود نفرین کردم از گفتار خویش پشیمان گشتم به زانو در آمدم در پیشگاه دادار بی همتا به خاک افتادم و از ائ خواستم تا مهرم در دل او افگند.

گاهی نپایید که صدای آهسته ای از بیرون به گوشم رسید

بر پا شدم و بر ایوان نگریستم آیا این دلارام من است که دست برکمند برای دیدار من از دیوار کاخ بالا می آید؟

دمی بعد از گوشه چشم او را بر ایوان دیدم همان گونه ایستاده بود و مرا مینگریستکاری بس سترگ بود.

اگر رسوا میشد سزایش مرگ بود.

بی درنگ به سویش شتافتم و شگفت زده در او نگریستم

بسیار شرمسار گشت و گامی واپس گرایید و دست بر کمند زد تا بازگردد

تاخیر روا نداشتم و بازویش را گرفتم و گفتم:

اینجا چه میکنی آبتین؟رویدادی گشته که بدین جا آمدی؟به درون بیا مباد نگاهی برتو افتد!

در چهره اش نشای از هراس نبود

آهسته گفت:

به دیدار بانویم آمده ام اگر گستاخی کرده ام اکنون خود به زیر افگنم

آزردگی اش برایم گوارا بود و هم از آن پریش بودم

فرمان نشستن دادم نشست و آرام گرفت در چهره مردانه اش نگریستم مهرم بدو چندادن شد بر آن بودم که به رازم پی مبرد...

آهسته گفت:

من سرسپرده بانوی خویشم اگر دستور دهد در رهش جان خواهم باخت

گفتم:از این آزمون سرفراز بیرون آمده ای اکنون بگو به چه خواست بدینجا آمده ای؟

سرافگنده پاسخ داد:

مهر بانویم مرا بدینجا کشانده است...دیرگاهیست که شیفته و دلباخته اویم و مرا زین پس شکیبی نیست سخن امروز بانویم انگیزه چنین گستاخی من کرد.

سپس اشک در چشمان گردانید و گفت:

شیرین بانوی زیبای من دلدادگی مرا بپذیر که بی هست تو نیست میگردم.میدانم که بلندمرتبه تر از آنی که با چون من همنشینی کنی ولی بدان که این کهترین جز تو نمیخواهد و نمیبیند جز جان مرا ارمغانی بهر تو نیست که آن را نیز با شادی پیشکشت می نمایم.

بانوی من سرگشته ی نام توام گرفتار افسون چشم توام مپسند که این شیدا به آغوش غم رها گردد..دوستت دارم شیرین من

این بگفت و چشمان فرو بست

شوری در دلم افگنده شد.بی خویش بدو گفتم:

اگر من دوستدار تو نباشم چه؟

که ناگاه خنجر آبگون از نیام برکشید و آهنگ جان خود کرد

بی درنگ خویش بر وی افگندم و چون جان در آغوشش کشیدم .دل به سامان در آمد

روز دیگر دلدادگی خویش با مامم در میان نهادم بسی شاد گشت و بابم را آگاه نمود.

زان پس آبتین و مرا به نام یکدیگر خواندن بابم اورا بسیار دوست داشت که رهاننده من از کام شیر بود

در شبی ماهتابی در جشنی که در آن بزرگان گرد آمده بودند من و آبتین از بهر یکدیگر نام زدند و پس از آن دستور یافت تا با ازادی به دیدار من آید

چندگاهی گوارا بر ما سپری گشت که گردون روی پلشت خویش بر ما نمایاند

خسرو پرویز به سرزمین ما پای نهاد...

تا اینجا رو داشته باشین تا هفته آینده بیام و بگم که خسرو پرویز با شیرین چیکار داشت و مربع شیرین و آبیتین و خسرو پرویز و فرهاد چگونه شکل میگیره...امیدوارم خوشتون اومده باشه....




تاریخ : یکشنبه 92/4/23 | 1:49 عصر | نویسنده : انـــــار بـــــانـــو | نظر

  • paper | خوشنویسان | الگوریتم