حــضــرتــ تــنــهــایــ بــهــ هــمــ ریــخــتــهــ....
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره وب

خوش نامی قدم اول است از خوش نامی به بدنامی رسیدن قدم بعدی قدم آخر گم نامی است...
لینک دوستان
جستجوی وب
برچسب‌ها وب

مگر میشود

زندگی مرا

به هم ریخته آفریده باشد؟

خدای دانه های انار؟؟!




تاریخ : یادداشت ثابت - شنبه 92/7/28 | 10:51 صبح | نویسنده : انـــــار بـــــانـــو | نظر

دم اذان پیام داد: برام دعا کن

گفتم: به یادتم

چیزی به ذهنم رسید

سربلند کردم به آسمان و گفتم :خدا

گفت: و اذا سالک عبادی عنی فانی قریب

گفتم: به امید هیچ دوستی نیستم

الا خودت که هیچوقت رسم بندگی را به جا نیاوردم

گفت: و انا تواب الرحیم

گفتم : دلتنگم

گفت : ان الله فی قلوب منکسره...

 

قاصدک




تاریخ : سه شنبه 95/1/17 | 5:34 عصر | نویسنده : انـــــار بـــــانـــو | نظر

خدا جان...

حیف که "ولم یولدی"

و الا می خواستم بگویم:

"جان مادرت ببخش ما را..."

خدا




تاریخ : یکشنبه 94/12/23 | 11:38 عصر | نویسنده : انـــــار بـــــانـــو | نظر

خاکستر این لانه اصلا دیدنی نیست

 

آتش در این کاشانه اصلا دیدنی نیست


 

 

 

در پیش چشمان ترِ یک شمع خاموش

 

افتادن پروانه اصلا دیدنی نیست


 

 

 

وا می‌شد این در رو به اقیانوس و امروز

 

پشت در این خانه اصلا دیدنی نیست


 

 

 

دستان ساقی بسته و ساغر شکسته

 

خون بر درِ میخانه اصلا دیدنی نیست


 

 

 

وقتی بیفتد چادر خاکی، خدایا!

 

هم از سر و هم شانه اصلا دیدنی نیست


 

 

 

بر صورت معصوم یک زن جای یک دست

 

ـ یک دست نامردانه ـ اصلا دیدنی نیست


 

 

 

باور کنید افتادن یک مرغ زخمی

 

بین چهل دیوانه اصلا دیدنی نیست


 

 

 

«من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم...»

 

نه رفتن جانانه اصلا دیدنی نیست


 

 

 

شاعر:قاسم صرافان

شهادت حضرت زهرا




تاریخ : شنبه 94/12/22 | 3:33 عصر | نویسنده : انـــــار بـــــانـــو | نظر

سلام...

میخوام یه تیتر بزارم برای این پست...یه تیتر متفاوت!شایدم قدیمی

به عنوان:دو کلمه حرف حساب

یک ماه...دوماه...یک سال...دوسال!نوشتیم

برحسب سلیقه های مختلف نوشتیم. نوشتیم و بغض کردیم. نوشتیم و خندیدیم. نوشتیم و احمقانه ترین نوعش این بود که نوشتیم تا برگزیده شیم نوشتیم تا بازی کنیم نوشتیم تا احساسات رو جریحه دار کنیم

از غصه ها نوشتیم از تنهایی ها از خودمون از خودشون نوشتیم و قضاوت کردیم . نوشتیم و دخالت کردیم سرک کشیدن توی زندگی ها انگار شده عادت ما آدم های این زمونه ی سنگی گاهی خندیدیم جوری که قهقهه ما گوش کاربران رو کر میکرد. کاربر نگران میومد و ما رو سرزنش میکرد که آدمه حسابی اینجا مگر جای شوخی با نامحرم هست؟ ما در جواب فقط حمله میکردیم و میگفتیم به تو چه؟ اینجا هم آدم رو ول نمیکنید و دیگر آخرت عصبانیتمان محدود میشد به مسدود کردن طرف تبدیل شدیم به انسان های سنگی ما آدمی هستیم که اگر دوستمان به زمین بخورد از خنده غش میکنیم اما وقتی حیوانی را ذبح میکنند آن هم مطابق شرعیات و صرفا جهت رفع بلا شروع میکنیم که آآآآآآی آدم های انسان نما چه میکنید؟ حیوان بیچاره مگر گوشت قربانی دست شماست؟ در روز ساعت ها سرگرم وبلاگ و شبکه های مجازیمان هستیم شبکه هایی که به نام خودمان است...اگر در دنیا خانه یا ماشینی به نام ما نیست لا اقلش این است که یک الی چند شبکه مجازی به نام ماست...باورتان میشود؟به نام خودمان...صبح که چشم باز نکردید میروید سراغشان و دلتان میخواهد تمام گزارشات را بدهید تا بقیه هم در جریان باشند دریغ از اینکه یکی هست که منتظر شماست و از شما خبر دارد آدم هایی شدیم از جنس سنگ آن هم نه سنگ گران قیمت... به دوست خود زنگ میزنید و میگوید دلت گرفته؟ صدات خیلی غمگینه آخ که چقدر اون لحظه آرامش میگیرید که وای چه دوست خوبی دارم و شروع میکنید!!!!! -راستش آره.. خیلی.. و او میگوید بگو...تعریف کن و تو تعریف میکنی هرچه هست و نیست و چقدر سبک میشوی به قیمت بر باد رفتن همه چی... فردای همان روز با همان دوست قهر میکنی و شروع میکند که آره تو همانی که فلان و فلان و همانیکه پدرت این را گفت و مادرت این را ...و چقدر دیر متوجه میشوید که جنس بعضی ها که سنگ هم نه از جنس پلاستیک آن هم نه از نوع بازیافتی و از نوع ناخالص هستند

دردناک است لحظه ای که او را از خود دور میکنی تا برای تو ضرر نداشته باشد و باقی دوستانت میگویند آره شما که از اولش هم به هم نمیخوردین

درد دارد که بنده ی لحظه هستیم که اگر کسی بود خوب است و اگر نبود بد... درد دارد که تمام روحت را تسخیر کنند و بعد هم !!!!!!

تمام این ها درد دارد ، درد دارد خدایت کنارت باشد و آدم ها برایت خدایی کنند

پ.ن:الحمدلله علی جمیع احوال

پ.ن2: یارب نظر تو برنگردد

پ.ن3:تا یار که را خواهد و میلش به که باشد...

شیشه بارونی

 




تاریخ : پنج شنبه 94/6/19 | 4:9 عصر | نویسنده : انـــــار بـــــانـــو | نظر

در مهتاب چه کسی میگرید

به حال رویاهای آبی کودکان یمن؟!

من غزل های بی رنگ
بوسه های بی بازگشت را

از صعده و یمن میخوانم!!

گاهی از این غمزدگی دنیای مدرن

اندک ناله ای هم علیه حجاز بر می خیزد...

چند وقتی از تهاجم شبانه روزی آل سعود به مردم یمن میگذرد

مردمان آزاده در کشور های مقابل سفارتخانه های حجاز اعتراض میکنند

اما عناصر خودجوش گویا به پرده سینماها و روسری دخترکان و ورود بانوان به ورزشگاه ها

حساس ترند تا کشتار آزادگان یمنی

بی تردید یمن پیروز خواهد شد...

یمن




تاریخ : چهارشنبه 94/2/16 | 9:32 عصر | نویسنده : انـــــار بـــــانـــو | نظر

مگر خدا

وعده ی گیسوانی مثل گیسوی تو را

در بهشت

آن هم به برگزیدگانی از نیکوکاران نداده بود؟

پس تو.... اینجا چه میکنی؟

یا خدا بخشنده تر شده

یا من رستگار تر شده ام

اما...قیامت که نشده...

تو قیامت به پا کرده ای

ساعت




تاریخ : جمعه 94/2/4 | 4:15 عصر | نویسنده : انـــــار بـــــانـــو | نظر

بانو...

پریشان است گیسویت

ولی

پریشان تر از گیسوی تو

پسری است

که میخواهد نگاهش را نگه دارد

مگذار دلش را

پریشانی گیسوانت بلرزاند

شاید دل او

دار و ندار بانوی دیگریست...

عشق




تاریخ : پنج شنبه 94/2/3 | 7:54 عصر | نویسنده : انـــــار بـــــانـــو | نظر

یادم نمی آید آخرین جمله ای که گفتم چه بود

جوری سکوت کردم که اگر بشکند گوش عالمی کر میشود

من خودم هستم...

کسی که برای نبودنش منتظرند...

برایم مهم نیست که چند نفر در این کره خاکی از شنیدن نبودنم خوشحال میشوند

فقط یک چیز برایم مهم است

که بعد از مرگم

اشک های مادرم را چه کسی پاک میکند

چه کسی دل خواهرم را تسکین میدهد؟

و چه کسی میتواند جای مرا برای برادرم بگیرد

حتی به عشق هم فکر نمیکنم

عشقی اگر باشد خودش را به من میرساند

عشقی اگر باشد...

دلیل مرگ من نمیشود

عشقی اگر باید...

من میروم

و نمیدانم اطرافیانم چه میشوند

شاید گریه مادرم هم برای دل اطرافش باشد

وگرنه

من که جایم بد نیست

الان مینویسم

تا بخوانند...

بعد از من مبادا بگویید یادش بخیر...تنها بگویید

خوب شد که رفت...

من به همین جمله خوشم

یادتان نرود

اطرافیانم منتظر هستند

خودشان به من گفتند که چشم انتظارند

مرگ




تاریخ : دوشنبه 94/1/17 | 4:49 عصر | نویسنده : انـــــار بـــــانـــو | نظر

ماندم میان تمام داشته ها و نداشته هایم

میان تمام احساسم

ماندم میان خودم و کاغذ های مچاله شده

ماندم میان من و خودم

اینقدر فاصله گرفتند که نمیدانم به سمت کدام بروم

ماندم میان زمین و آسمان

هرچه بود از من گرفتند

زمینم  زدند آنها که ادعای آسمان داشتند

چیزی

تا پایان

نمانده

فقط یک قدم...

فقط یک حرف...

فقط  یک ضربه...

تمامم کنید

بچه




تاریخ : پنج شنبه 94/1/13 | 1:7 صبح | نویسنده : انـــــار بـــــانـــو | نظر

  • paper | خوشنویسان | الگوریتم