آذر 91 - حــضــرتــ تــنــهــایــ بــهــ هــمــ ریــخــتــهــ....
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره وب

خوش نامی قدم اول است از خوش نامی به بدنامی رسیدن قدم بعدی قدم آخر گم نامی است...
لینک دوستان
جستجوی وب
برچسب‌ها وب

سکوت

زندگی را از نخست

برای من بدترجمه کرده اند

زندگی...

یکی مرگ تدریجی نام نهاد

یکی بدبختی مطلق معنی کرد

یکی درد درمان ناپذیرش خواند

وسرانجام یکی رسید و گفت:

-"زندگی به تنهایی ناقص است

تا عشق نباشد

زندگی تفسیر نمیشود...."




تاریخ : چهارشنبه 91/9/29 | 11:21 صبح | نویسنده : انـــــار بـــــانـــو | نظر

گفتند کلاغ شادمان گفتم پر/گفتند کبوترانمان گفتم پر

گفتند خودت به اوج اندیشیدم/درحسرت رنگ آسمان گفتم پر

گفتند مگر پرنده ای خندیدم/گفتند تو باختی و من رنجیدم

دربازی کودکان فریبم دادند/احساس بزرگ پر زدن را چیدم

آن روز به خاک آشنایم کردند/از نغمه پرواز جدایم کردند

آن باور آسمانی از یادم رفت/در پهنه این زمین رهایم کردند

حالا همه عزم پر گرفتن دارند/دستان مرا دوباره می آزارند

همراه نگاه مات و بی باور من/از روی زمین به آسمان میبارند

گفتند پرنده گریه ام را دیدند/دیوانه ی خاک بودم وفهمیدند

گفتم که نمی پرم نگاهم کردند/بربازی اشتباه من خندیدند...




تاریخ : یکشنبه 91/9/26 | 10:9 عصر | نویسنده : انـــــار بـــــانـــو | نظر

با یه شکلات شروع شد...یه شکلات گذاشتم تو دستش اونم یه شکلات گذاشت تو دست من...

من بچه بودم اونم بچه بود...سرموبالا کردم سرشو بالا کرد...دید که منو میشناسه

خندیدم گفت:دوستیم؟گفتم:دوست دوست...گفت تاکجا؟گفتم دوستی که تا نداره

گفت تا مرگ...خندیدم و گفتم:گفتم که تا نداره...گفت باشه تا پس از مرگ

گفتم:نه...نه...نه...تا نداره.

گفت قبول تا اونجا که همه دوباره زنده میشن یعنی زندگی پس ازمرگ بازم باهم دوستیم؟

تا بهشت تا جهنم تا هرجا که باشه منو تو باهم دوستیم؟

خندیدم گفتم تو براش تا هرجا که دلت میخواد تا بذار...

اصلا یه تا بکش از سر این دنیا تا اون دنیا...

اما من اصلا براش تا نمیذارم نگام کرد نگاش کردم

باور نمیکرد میدونستم اون میخواست دوستی ما حتما تا داشته باشه

 دوستی بدون تا رو نمی فهمید...

گفت بیا برای دوستیمون یه نشونه بذاریم گفتم باشه تو بذار...

گفت شکلات.هربار که همدیگرو دیدیم یه شکلات مال تو یکی مال من باشه؟؟؟؟؟

گفتم باشه هربار یه شکلات میذاشتم تو دستش اونم یه شکلات تو دست من...

باز همدیگرو نگاه میکردیم یعنی که دوستیم.....دوست دوست...

من تندی شکلاتمو باز میکردم و میذاشتم تو دهنم و تند تند اونو میمکیدم

می گفت شیکموووووو...تو دوست شکموی منی

و شکلاتش رو میذاشت توی صندوقچه کوچولوی قشنگ

میگفتم بخورش می گفت نه تموم میشه میخوام تموم نشه برای همیشه بمونه

صندوقش پر از شکلات شده بود هیچکدومشو نمیخورد من همشو خورده بودم ...

گفتم اگه یه روز شکلاتاتو مورچه بخوره یا کرما اونوقت چیکار میکنی؟

میگفت مواظبشون هستم میگفت میخوام نگهشون دارم تا موقعی که دوستیم

و من شکلاتمو میذاشتم تو دهنمو میگفتم نه...نه...نه تا نداره دوستی که تا نداره....

یک سال دوسال سه سال چهار سال هفت سال ده سال بیست ساله که شده....

اون بزرگ شده منم بزرگ شدم...

من همه شکلاتامو خوردم اون همه شکلاتاشو نگه داشته...

اون امشب اومده تا خدافظی کنه میخواد بره اون دور دورا میگه میرم اما زود برمیگردم

 یادش رفت یه شکلات به من بده من که یادم نرفته یه شکلات گذاشتم کف دستش

گفتم این برای خوردنه

یه شکلاتم گذاشتم اون دستش اینم اخرین شکلات برای صندوق کوچیکت

یادش رفته بود که صندوقی داره واسه شکلاتاش

 هردوتا رو خورد خندیدم میدونستم دوستی من تا نداره میدونستم دوستی اون تا داره

مثل همیشه...

خوب شد همه شکلاتامو خوردم اما اون هیچکدومشو نخورده....

حالا با یه صندوق پر از شکلاتای نخورده چه میکنه؟!




تاریخ : یکشنبه 91/9/26 | 9:53 عصر | نویسنده : انـــــار بـــــانـــو | نظر

همه از تنگی وقت مینالند

وباز تاجاییکه میتوانند

وقت خودرا تلف میکنندگیج شدم




تاریخ : سه شنبه 91/9/21 | 10:21 عصر | نویسنده : انـــــار بـــــانـــو | نظر

در گذرگاه زمان خیمه شب بازی ها همه با تلخی و شیرینی خود میگذرد

رنگها رنگ دگر میگیرند وفقط

خاطره هاست گرچه شیرین و چه تلخ دست ناخورده به جا می ماند!!!!!




تاریخ : سه شنبه 91/9/21 | 10:17 عصر | نویسنده : انـــــار بـــــانـــو | نظر

چرا در کودکی عجله داریم بزرگ شویم و پس از مدتی دوباره آرزو میکنیم که کودک باشیم سلامتی خودرا ازدست میدهیم تا پول بدست آوریم وبعد پول را از دست میدهیم تا سلامتی خودرا بدست آوریم حال را فراموش میکنیم و با اضطراب به آینده مینگریم در حقیقت نه در حال زندگی میکنیم نه در آینده

به گونه ای زندگی میکنیم که گویی هرگز نمیمیریم و به گونه ای میمیریم که گویی هرگز زندگی نکرده ایم




تاریخ : جمعه 91/9/17 | 3:38 عصر | نویسنده : انـــــار بـــــانـــو | نظر

خدایا سرده این پایین از اون بالا تماشاکن اگرمیشه فقط گاهی بیا دست منو "ها" کن  خدایاسرده این پایین ببین دستامو میلرزه دیگه حتی همه دنیا به این دوری نمی ارزه! بگو گاهی که غمگینم توهم دلتنگ و غمگینی کسی اینجا نمیبینه که دنیا زیر چشماته یه عمره یادمون رفته زمین دار مکافاته خدایا وقت برگشتن یه کم با من مدارا کن شنیدم گرمه آغوشت اگه میشه منم جاکن




تاریخ : جمعه 91/9/17 | 3:16 عصر | نویسنده : انـــــار بـــــانـــو | نظر

ای شما!

ای تمام عاشقان هرکجا!

از شما سوال میکنم:

نام یک نفر غریبه را

در شمار نام هایتان اضافه میکنید؟

یک نفر که تا کنون

رد پای خویش را

لحن مبهم صدای خویش را

شاعر سروده های خویش را نمیشناخت

گرچه بارها و بارها

نام این هزار نام را

از زبان این و آن شنیده بود

یک نفر که تا همین دوروز پیش

منکر نیاز گنگ سنگ بود

گریه ی گیاه را نمی سرود

آه را نمی سرود

شعرشانه های بی پناه را نمی سرود

نیمه های شب

نبض ماه را نمیگرفت

روزهای چهارشنبه ساعت چهار

بارها شماره های اشتباه را نمیگرفت

ای شما!

ای تمام نام های هرکجا!

زیر سایبان دست های خویش

جای کوچکی به این غریب بی پناه میدهید؟

این دل نجیب را

این لجوج دیرباور عجیب را

در میان خویش

                       راه میدهید؟؟؟




تاریخ : چهارشنبه 91/9/15 | 8:35 عصر | نویسنده : انـــــار بـــــانـــو | نظر

از در در آمدی و من از خود به در شدم

گویی کزین جهان به جهانی دگر شدم

گوشم به راه تا که خبر میدهد ز دوست

صاحب خبر بیامد و من بی خبر شدم

چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب

مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم

دستم نداد قوت رفتن به پیش دوست

چندی به پای رفتم و چندی به سرشدم

تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم

از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم

من چشم ازو چگونه توانم نگاه داشت

کاول نظر بدیدن او دیده ور شدم

بیزارم از وفای تو یکروز و یک زمان

مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم

اورا خود التفات نبودی به صید من

من خویشتن اسیر کمند نظر شدم

گفتند روی سرخ تو سعدی که زرد کرد

اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم           

                                       سعدی




تاریخ : دوشنبه 91/9/13 | 10:35 عصر | نویسنده : انـــــار بـــــانـــو | نظر

گفته بودی هرگز تنهایم نمیگذاری قول داده بودی!

پس چرا رفتی؟؟؟به همین زودی قول وقرارت یادت رفت؟گریه‌آور

توکه بدقول نبودی! اما نه....کمی که فکر میکنم میبینم با اینکه رفته ای اما هنوزم لحظه لحظه هایی زندگی ام

پر از خاطرات توست راست گفتی تنهایم نگذاشتی!




تاریخ : یکشنبه 91/9/12 | 10:32 عصر | نویسنده : انـــــار بـــــانـــو | نظر


  • paper | خوشنویسان | الگوریتم