قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیک باشم
بعد از مرگم انگشت های مرابه رایگان در اختیار اداره انگشت نگاری قرار دهید
به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبد شکافی کند،من به او مشکوکم
ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک کاری کنند
عبور هرگونه کابل برق ،تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب اکیدا ممنوع
برقبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی،گورستان را تماشا کنم
کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید شاید آنجا هم نیاز باشد
مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند
روی تابوت و کفن من بنویسید:این است عاقبت کسی که ز گهواره تا گور دانش بجست
دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند ،در چمنزار خاکم کنید
کسانی که زیر تابوت مرا میگیرند باید هم قد باشند
شماره تلفن گورستان و شماره قبرم را به طلبکاران ندهید
گواهینامه رانندگی ام را به یک آدم مستحق بدهید ثواب دارد
در مجلس ختم من گاز اشک آور پخش کنید تا همه گریه کنند
از اینکه نمیتوانم در مجلس ختم خود حضور یابم قبلا پوزش می طلبم...
سلام...داستان شیرین رو تا اونجا براتون گفتم که شیرین از عشق آبتین مریض شد و به سفر رفت و شیری سمت شیرین اومد و آبتین شیرین رو نجات داد و...
حالا ادامه داستان
هنگامی که نزدیک او شدم با همه سستی خویش برپا شد و بر من درود فرستاد و گفت:
شادمانم که بانویم را تندرست و بی گزند میبینم
گفتم:فریش(آفرین) برتو باد.زین پس تو سپهبد مایی.به تن بسیار رنجه گشته ای؟؟؟
پاسخ داد:اگر روان از تن به در رود،مرا اندیشه ای نیست.در پیشگاه بانوی بزرگ،هر آینه آماده جان فشانی ام.
شرنگ(زهر)از کامم برخاست.نگاهی از سر دلباختگی بدو کردم و با اشاره ای دستور تیمار او دادم.
در آن دم تن خسته ی او را بر ارابه ای نهادند و همگان بر نشستیم و به شهر برشدیم و با رسیدن به کاخ شاهی ،پزشکان بر درمان او گماردم.پدر از چگونگی پیش آمد و از دلاوری آبتین آگه گشت.و اورا به نزد خویش گرامی داشت.
پس از چندگاهی آبتین بهبود یافت
زان پس من بودم و او.چشمان من بود و او.روان من بود واو.
ولی تا آن هنگام هیچ یک از ما سخنی از دلدادگی خویش بر زبان نرانده بودیم.با خود می پنداشتم که چگونه او را از راز خود آگاه کنم؟
چنین تهمتن که از شیر نهراسید یارای بیان مهر خویش به من نداشت.
هرروز برای سپاس و درود نزد من می آمد و بی گفتگویی باز میگشت.
لذت دیدار او دمی بیشتر نمی پایید و هرروز پس از درنگی کوتاه مرا به اندوه خویش می سپرد.بسیار شرمناک و کم گو بود.با خود اندیشیدم که آبتین گامی سترگ در راه دلدادگی برداشته است.چرا من نباید بدو روی نهم؟!
دیگر روز که به پیشگاه آمد روی از او برتافتم و در او ننگریدم
برایم بسیار شگفت بود پهلوانی مانند شیر که در گرماگرم کارزار پروایی در دلش ننشست در برابر خشم و ردی من لرزه بر دلش افتاد !
چنین وانمودم که او را نمیبینم.دیرگاهی در آستان ایستاد تا بدو روی نهم وبا سردی گفتم:امروز پهلوان ما چون است؟
سر فرود آورد و سپاس گفت
گفتم:پیشتر بیا و بنشین
برایش چنین کاری سخت تر از گام نهادن در کام اژدها بود با اشاره ای تالار را تهی نمودم و پس از آن بدو گفتم
تو چگونه با چنان شیر سهمناکی جنگیدی ؟تو که توان بیان پندار خویش نداری چه سان نام ز هژبران می بری؟
دلیری تنها در رویارویی با شیرا ن و پلنگان نیست
زین پس به دیدار ما میا گرایشی به دیدن جوانی خاموش ندارم
کنون برخیز و برو هرگاه در خویش توان سخن گفتن یافتی بیا.چه شبگیر چه شامگاه.شنیده بودم که دلدادگان با کمندی از مهر نیمه شبان به دیدار دلداده میشتابند و با او به راز مینشینند.بدرود!
با سری افکنده برپای خواست و رفت...
هنگامی که خویش تنها یافتم افسوس و دریغ بر من چیره گشت...
چه آسان یار از دست شد؟اگر قصد مرا از سخنانم نپنداشته باشد چه؟
بدین سان روز به شب بردم و با پنداری اندوهگین به خوابگاه خویش رفتم..
شب از نیمه گذشت جز نوای شباویز دیگر آوا به خاموشی گراییده بود تاب از دل بشد...برخود نفرین کردم از گفتار خویش پشیمان گشتم به زانو در آمدم در پیشگاه دادار بی همتا به خاک افتادم و از ائ خواستم تا مهرم در دل او افگند.
گاهی نپایید که صدای آهسته ای از بیرون به گوشم رسید
بر پا شدم و بر ایوان نگریستم آیا این دلارام من است که دست برکمند برای دیدار من از دیوار کاخ بالا می آید؟
دمی بعد از گوشه چشم او را بر ایوان دیدم همان گونه ایستاده بود و مرا مینگریستکاری بس سترگ بود.
اگر رسوا میشد سزایش مرگ بود.
بی درنگ به سویش شتافتم و شگفت زده در او نگریستم
بسیار شرمسار گشت و گامی واپس گرایید و دست بر کمند زد تا بازگردد
تاخیر روا نداشتم و بازویش را گرفتم و گفتم:
اینجا چه میکنی آبتین؟رویدادی گشته که بدین جا آمدی؟به درون بیا مباد نگاهی برتو افتد!
در چهره اش نشای از هراس نبود
آهسته گفت:
به دیدار بانویم آمده ام اگر گستاخی کرده ام اکنون خود به زیر افگنم
آزردگی اش برایم گوارا بود و هم از آن پریش بودم
فرمان نشستن دادم نشست و آرام گرفت در چهره مردانه اش نگریستم مهرم بدو چندادن شد بر آن بودم که به رازم پی مبرد...
آهسته گفت:
من سرسپرده بانوی خویشم اگر دستور دهد در رهش جان خواهم باخت
گفتم:از این آزمون سرفراز بیرون آمده ای اکنون بگو به چه خواست بدینجا آمده ای؟
سرافگنده پاسخ داد:
مهر بانویم مرا بدینجا کشانده است...دیرگاهیست که شیفته و دلباخته اویم و مرا زین پس شکیبی نیست سخن امروز بانویم انگیزه چنین گستاخی من کرد.
سپس اشک در چشمان گردانید و گفت:
شیرین بانوی زیبای من دلدادگی مرا بپذیر که بی هست تو نیست میگردم.میدانم که بلندمرتبه تر از آنی که با چون من همنشینی کنی ولی بدان که این کهترین جز تو نمیخواهد و نمیبیند جز جان مرا ارمغانی بهر تو نیست که آن را نیز با شادی پیشکشت می نمایم.
بانوی من سرگشته ی نام توام گرفتار افسون چشم توام مپسند که این شیدا به آغوش غم رها گردد..دوستت دارم شیرین من
این بگفت و چشمان فرو بست
شوری در دلم افگنده شد.بی خویش بدو گفتم:
اگر من دوستدار تو نباشم چه؟
که ناگاه خنجر آبگون از نیام برکشید و آهنگ جان خود کرد
بی درنگ خویش بر وی افگندم و چون جان در آغوشش کشیدم .دل به سامان در آمد
روز دیگر دلدادگی خویش با مامم در میان نهادم بسی شاد گشت و بابم را آگاه نمود.
زان پس آبتین و مرا به نام یکدیگر خواندن بابم اورا بسیار دوست داشت که رهاننده من از کام شیر بود
در شبی ماهتابی در جشنی که در آن بزرگان گرد آمده بودند من و آبتین از بهر یکدیگر نام زدند و پس از آن دستور یافت تا با ازادی به دیدار من آید
چندگاهی گوارا بر ما سپری گشت که گردون روی پلشت خویش بر ما نمایاند
خسرو پرویز به سرزمین ما پای نهاد...
تا اینجا رو داشته باشین تا هفته آینده بیام و بگم که خسرو پرویز با شیرین چیکار داشت و مربع شیرین و آبیتین و خسرو پرویز و فرهاد چگونه شکل میگیره...امیدوارم خوشتون اومده باشه....
سر گذشت شیرین....
سرگذشت خویش را از آنجا آغاز میکنم که دختی چهارده ساله بودم.سرزمینی که در آن سر میکردم،پاره ای از ایران به شمار می آمد ولی برای خود آزاد بود و هرساله باژ به شاهان ایران پرداخت می نمود.روزگار فرخنده ای داشتم فراخ بال می زیستم و جهان به چشمم زیبا بود . بابم پادشاه بود و با دادگری فرمانروایی میکرد.در کاخی بزرگ زندگی میکردیم.از همان کودکی از سخنان خویش آگاه گشتم که دختی زیبا و نیک چهره هستم.در چهارده سالگی گوی زیبایی از همسالان خویش ربوده بودم و هیچ جوانی یارای پایداری در برابر نگاهم نبود! آهنگ گفتارم چنان گیرا بود که مرا شیرین نام نهادند.شهر اشوبی بی همتا بودم!جوانانی که بابشان از چاکران درگاه پدرم بودند هریک تلاش داشتند تا از من دلربایی کنند تا مگر من یکی از آنان را به همسری برگزینم.در میان آنان جوانی برنا بود که بسیار کم سخن میگفت. هنگامی که در جشن ها و پایکوبی ها همه ی مردان جوان گرداگرد من انجمن میکردند او در گوشه ای می ایستاد و مرا می نگریست...بسیار خوش سیما و نیک اندام بود.او را میشناختم . نامش آبتین بود.از تخمه ی گوان و پهلوانا و پور آذر شسب که در پیشگاه پدرم بسی گرامی بود.آرزو داشتم که گامی پیش گذارد و بامن هممسخن شود ولی آزرم او بیش از آن بود که چنین کند .من نیز چون شاهدخت بودم نمیتوانستم به سوی او روی آورم یا او را به نزد خویش بخوانم.جایگاهم نیز والاتر از آن بود که این راز را با کسی در میان نهم.دلباخته ی او گشته بودم.دیر گاهی با پندار خویش در ستیز بودم باشد که مهر او از دل بیرون کنم. افسوس که هرگاه بدو می اندیشیدم دلدادگی خویش بیشتر می یافتم. چندگاهی زان پس کردارم گونه ای شد که رنگ چهره باختم و مامم مرا بیمار پنداشت. خواب از من رمید و به تن رنجور گشتم. این پیام به پدرم رسید و پزشکان را به بالینم فرستاد.آنان نتوانستد فرنودی بر بیماری من بیابند پس بهترین دارو را شکار و گردش دانسته و از بابم خواستند مرا به شکارگاهی گسیل کند.بدین سان بر اندوه من افزوده گشت اکنون باید نبود یار و دوری از او را نیز بردباری می نمودم.بامداد به سوی شکارگاه روانه گشتیم همراه نزدیکان خود بر ارابه شاهی نشستم و به راه افتادیم همگان خاموش بودند و گویشی در راه نبود مگر نوای گام ستوران.از ارابه پیاده گشتیم جایگاهی زیبا بود به هرجا مینگریستم پوشیده از گل و سبزه بود کنار رود نشستم و به نوای آب گوش فرا دادم.در پندار خویش بودم که غرشی سهمگین مرا به خود آورد در پیش چشم شیری ژیان دیدم که به من چشم دوخته بود...بانگی برکشیدم و از هوش بدر شدم.ناگاه بهوش آمدم و پاکاران راگرداگرد خویش گریان دیدم باگشودن چشم من همه شادگشتند از چگونگی رویداد ناآگاه بودم اندکی آب نوشیدم و پس از آن دانستم شیر قصد من کرده و یکی از پادها دلاورانه بدو تاخته و شیر از پای افگنده! پرسیدم که آن والا نژاد کیست و چه نام دارد؟زیرا ناگهان خود را شیفته ی دلاوری او دیدم آرزو داشتم تا هرچه زودتر آن گوِ شیرافکن را بنگرم. چشمانم در جستجوی او بود که ناگاه آبتین را در میانه جوانان آغشته به خون دیدم.آه از نهادم بر آمد.پس این هژیر آزاده که مرا از چنگال شیر نجات داده دلدار من آبتین بوده است؟ایکاش فروغ از دیدگانم پر میکشید و آبتین را زخمدار و پریش نمیدیدم..بیدرنگ برخواستم و نزد او شتافتم.اشک از دیدگانم سرازیر بود........ادامه داستان هفته آینده...امیدوارم لذت برده باشید.!
شیرین-دانش جهان تو گامی خُرد از دانش جهانی دیگر است!
آرمین-چرا ما باید علم یاد بگیریم؟یعنی چرا ما باید تو این دنیا درس بخونیم و مرتب چیز یاد بگیریم؟
شیرین-تا در زایشی دیگر چرخی بچرخانی و باری بر دوش گیری!
آرمین-نمی فهمم یعنی ما وقتی مُردیم تو یه دنیای دیگه متولد میشیم و میریم سرکار؟!مثلا میشیم کارمند یه دنیای دیگه؟
شیرین-دستور پاسخ ندارم
آرمین-باشه.حالا بگو مردن چطوریه؟
شیرین-خوابی دلنشین.
آرمین-روح آدم بعدش چی میشه؟اینجا که الان ماهستیم کجاس؟تو الان کجا زندگی میکنی؟
شیرین-در آنسوی گاهِ تو!
آرمین-سر در نمیارم چی میگی!
شیرین-سوگندی را که بر زبان روان ساختی بسی سترگ بود!بدین فرنود تا مرز توان تورا آگاه میسازم.زین بیش یارای پاسخ ندارم
بدان که روان ما در بند کالبد ماست پس از رهایی و وارستگی که آن را مرگ می نامی روان از تن میگسلد
آرمین-خب بعد کجا میره؟
شیرین-پس از رهایی میتوان بازتابی در آینه بود!
میتوان در چکه ای آب زندگی کرد!میتوان در یک دم سالها زیست!میتوان بیداری خورشید را بارها دید.میتوان به شب بازگشت و در آن ماند! میتوان بر شادی ها نشست به شهر شادکامی کوچ نمود...
میتوان با رنگ گلها آمیخت!
میتوان با خاک بود و تن خسته ی خویش یافت!
میتوان از گاهی به گاهی شد و نیز از آن پیشتر رفت
میتوان آفرینش گیتی را دید میتوان بر پایان آن خندید
میتوان خویش پاره پاره کرد و به پندار هزاران کس خزید!
میتوان از خود رها گشت...و دیگری شد...همان سان که من نیز گاه شیرینم گاه فرهاد!میتوان خود مرگ بود و شاید زایشی دیگر
میتوان نیست گشت و گوارایی هست را چشید!
میتوان به خورشید رسید و در شرار سرکشش پای کوبید و با تابشش بازگشت!میتوان خورشید بود
میتوان واژه ای زیبا شد میتوان ژواک خنده ای بود!
میتوان مهتاب بود و برزمین تابید
میتوان در د انه برفی روزگاری را سپری کرد
میتوان رنگ باخت و در تار و پود شیشه ها زیست
میتوان خواب بود
میتوان زایش خویش را دید
میتوان پرتویی گشت و از پنجره تابید
میتوان از چشمان بسته ای درون شد و تا ژرفناک پندارش دوید!مانند آنچه باتو کردم...
اکنون پاسخ خویش یافتی؟
آرمین-یافتم...!
این روزها احساس میکنم
وقتی مینویسم...
خدا چشمانش را میگیرد...
وقتی میخوانم....
گوش هایش را...
صادقانه بگویم...
فکر میکنم....
خداهم از سادگیه من....
و حرف های تکراری ام...
خسته شده...
مهربانم
عاشقِ هوس های عاشقانه
با توام
دستانت را به من بده!
چشمانت را ببند!
به جهنم که مارا به جهنم میبرند
بخاطر عشق بازی
باتو...
تو...
تو برایم خوده بهشتی....!
گاهی باید نباشی
تا بفهمی نبودنت واسه کی مهمه
اونوقته که میفهمی
باید همیشه نباشی...!
.: Weblog Themes By Pichak :.