ما بدترین آدم ها هستیم... - حــضــرتــ تــنــهــایــ بــهــ هــمــ ریــخــتــهــ....
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره وب

خوش نامی قدم اول است از خوش نامی به بدنامی رسیدن قدم بعدی قدم آخر گم نامی است...
لینک دوستان
جستجوی وب
برچسب‌ها وب

ساعت حدود شش بود که از خونه اومدم بیرون و رفتم به سمت مترو...

راستش واقعا خوابم میومد و دلم میخواست تو پله برقی هم بخوابمخوابم گرفت

رفتم دم ایستگاه و دیدم که مترو پره اما رفتم تو و یه جا برای نشستن پیدا کردم.

یه خانم تقریبا چهل و خرده ای ساله وایساد روبروم...

با فرم سرمه ای و مقنعه مشکی و یه چادر تقریبا رنگ و رو رفته

خواب و بیدار بودم که میخواست قرآنش رو از توی کیفش در بیاره که دستش خورد به دستم و گوشیم از دستم افتاد

 

بنده خدا دولا شد و گوشیم رو از زمین بهم داد و توصورتم نگاه کرد و گفت ببخشید...راستش یه مقدار شرمنده اش شذم

گفتم خدا ببخشه...وقتی سرجاش وایساد چهرش تو ذهنم بود... صورتی با چروک های ریز...داشتم به این فکر میکردم که کاش من هم مثل این خانم بودم

ارامش خاصی داشت...همینجوری که تو فکر بودم به خودم اومدم و رد نگاهم رو گرفتم و رسیدم به دستاش

دستاش پر از خط بود.

وقتی به خودم اومدم که تقریبا کل مسیر رو ایستاده بود و من نشسته بودم.بلند شدم گفتم ببخشید شما بشینید

خندید گفت: نه من سه تا ایستگاه دیگه پیاده میشم

دیدم با هم پیاده میشیم

کل مسیر به فکرش بودم

وقتی پیاده شدیم دیدم نشست رو صندلی ها رفتم سمتش و

گفتم :معذرت میخوام اگر بلند نشدم.گفت: تو که وظیفه ای نداری

گفتم :میتونم بپرسم مشغول چه کاری هستید؟ خیلی جدی شد و گفت: چطور؟نکته بین

گفتم :کارمندید درسته؟

گفت :تقریبا اما نمیدونم به شما چه ربطی داره ...

گفتم: سوتفاهم نشه...فقط خواستم بدونم چه کاری شما رو اینقدر شکسته کرده...

گفت :من معلمم و الانم دیرم شده...احتمالا تو هم از اون دانش اموزایی هستی که خیلی کنجکاوی خندیدم و گفتم دقیقا...

بلند شد و گفت: دیرم شده و منم راه افتادم دنبالش

گفتم: راضی هستید؟از اینکه معلم بودید؟

گفت: اره چرا نباشم؟ گفتم: نمیدونم چرا حس میکنم بیشتر از حالت معمولی شکسته شدید

گفت :کاش دانش آموزای منم درک تورو داشتن

گفتم: ندارن؟گفت: اصلا

تعجب کردم گفتم :مگه میشه؟گفت: چقدر وقت داری؟

گفتم :یک ساعت و نیم

گفت :باهم بریم دم مدرسه؟منم که اهل هیجان گفتم: بریم

رفتیم و خوشبختانه مدرسه نزدیک دانشگاهم بود

باهم داخل مدرسه شدیم و هرکدوم از بچه ها که دیدنش روشونو برگردوندن

دو نفرم که کلا فحش هایی دادن که ....

من واقعا تعجب کردم.رفتیم دفتر و گفت :دیدی؟باید جای اینا باشی تا بفهمی من چقدر بدم

گفتم: اختیار دارین مگه کاری کردید؟

گفت: نه فقط فکرشون بودم و هستم...

دونفری اومدن دفتر و سلام کردن و شروع کردن مثل پروانه چرخیدن دورش

گفتم: فقط اونا رو میدیدین؟

گفت :نه خب اینا هم فقط برای خود شیرینیه

ساعتو نگاه کردم و دیدم داره دیرم میشه

سخت بود خداحافظی ازش

اما بهش قول دادم که بهش سربزنم

نمیدونم چرااینقدر دوستش داشتم...حس میکردم خیلی مظلومه

تو راه فقط به این فکر میکردم که چقدر در حق معلم هامون ظلم کردیم و اون ها هیچی نگفتن...

فقط ساختن و سوختن

خدا از خطاهامون بگذره.

پ.ن 1: موضوع مربوط به سه شنبه 28 بهمن 1393

پ.ن 2: حال خوبی ندارم اصلا بخاطر این ظلم هایی که به گردنمونه

پ.ن 3: میشه امشب از خدا بخواهیم که ما رو ببخشه؟یعنی چی؟

تخته گچی




تاریخ : پنج شنبه 93/11/30 | 12:59 صبح | نویسنده : انـــــار بـــــانـــو | نظر

  • paper | خوشنویسان | الگوریتم