از در در آمدی و من از خود به در شدم
گویی کزین جهان به جهانی دگر شدم
گوشم به راه تا که خبر میدهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بی خبر شدم
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم
دستم نداد قوت رفتن به پیش دوست
چندی به پای رفتم و چندی به سرشدم
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم
من چشم ازو چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر بدیدن او دیده ور شدم
بیزارم از وفای تو یکروز و یک زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم
اورا خود التفات نبودی به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم
گفتند روی سرخ تو سعدی که زرد کرد
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم
سعدی
تاریخ : دوشنبه 91/9/13 | 10:35 عصر | نویسنده : انـــــار بـــــانـــو | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.